ماجرای دوستین و شیرین در زمام حمله مغول ها به بلوچستان رخ داد. شیرین دختر لال خان بود. جشن عروسی دوستین و شیرین برگزار گردید و همه سرگرم رقص و پایکوبی بودند. هنگامی که می خواستند عروس و داماد را به حجله ببرند، مغول ها به طور ناگهانی منطقه نرموک را مورد حمله قرار دادند و چون رندها غافلگیر شده بودند، شکست خورند و انتقال دوستین و شیرین به حجله صورت نگرفت. دوستین هم مانند سایر جوانان بلوچ با مغول ها به نبرد پرداخت و به اسارت درآمد. بسیاری از مردم منطقه کشته شدند و اموال هایشان غارت شد.
مغولان دوستین و سایر اسیران را با خود بردند. در ایام اسارت همیشه به یاد نامزد خود شیرین بود و شکنجه ها و تحقیرهای زندانبانان را با شکیبایی و استقامت تحمل می کرد. روزی یکی از فرماندهان نظامی مغول برای بازدید به زندان رفت و هنگامی که دوستین بلند قامت و زیبا را دید، به ماموران دستور داد تا دوستین را به سرپرستی اصطبل بگمارند.
دوستین اسب های سرکش را رام می کرد و در نگهداری و پرورش اسب ها کوشش زیادی می نمود.
طی مدتی که دوستین در زندان بود، مردم به پدر شیرین گفتند کسی که اسیر مغول ها و تاتارها باشد زنده ماندن او امکان پذیر نیست. پدر شیرین با او صحبت کرد و گفت باید از بازگشت دوستین ناامید بشود و اگر خواستگاری آمد، شیرین باید با عروسی او موافقت کند.
شیرین که شیفته دوستین بود، به پدرش گفت که همیشه در انتظار دوستین خواهد ماند ولی پدرش اصرار داشت که اینک چند سال گذشته و حتما مغول ها دوستین را کشته اند. به هرحال شیرین را راضی کردند که با جوان دیگری که او هم دوستین نامیده می شد ازدواج کند.
مغول ها جشنی برگزار کردند و یک مسابقه اسب دوانی ترتیب دادند. فرمانده به حاکم مغول گفت چون دوستین و دوستش سوارکاران ماهری هستند، در این مسابقه شرکت کنند. حاکم مغول موافقت کرد و دوستین و دوستش در مسابقه شرکت کردند. پس از شروع مسابقه دوستین و دوستش در پپشاپیش سایر سوارکاران به تاخت می رفتند، دوستین در حین مسابقه به دوست خود اشاره کرد که هنگام فرار فرا رسیده است.
هر دو به اسبان خود مهمیز زدند و اسبان با سرعتی حیرت انگیز از مسیر مسابقه منحرف شدند و هر دو مسیر راه خانه را در پیش گرفتند. در همین هنگام زمان جشن عروسی شیرین و آن جوان که اسمش دوستین بود ادامه داشت.
دوستین به نرموک رسید ولی کسی از آشنایان خود را ندید که درباره شیرین سوال کند. اندکی بعد دید که پسری مشغول چرانیدن گوسفندان است ولی او چهره ای غمگین دارد.
دوستین از پسر بچه پرسید: “پسر جان چرا غمگین هستی؟” پسر در پاسخ گفت:
“حدود ده سال است که برادرم را به اسارت برده اند، من و برادرم هیچ خبری از او نداریم و از همه بدتر دارند شیرین نامزدش را شوهر می دهند، حالا در خانه شیرین جشن عروسی برپا است!!”
دوستین گفت: “ای برادر عزیزم” او را در آغوش گرفت، اشک شادی از چشمان هر دو برادر جاری شد. دوستین به برادرش گفت: “تو به خانه برو، من پیش شیرین می روم”. دوستین به محل عروسی رفت و با دستارش صورت خود را پوشاند و فقط چشم هایش را باز نگهداشت، وی به نوازندگان گفت: “من خواننده ای هستم، اگر اجازه می دهید به مناسبت این عروسی آواز بخوانم”. نوازندگان موافقت کردند.
دوستین قبلا برای شیرین آواز خوانده بود و به نوازندگان گفت: “چند آواز می خوانم سازها را بنوازید”. نوازندگان نواختن را آغاز کردند و دوستین شروع به خواندن کرد، صدای بسیار خوشی داشت، همه سکوت کردند و به آواز او گوش می دادند، شیرین با زن ها در اتاق دیگری نشسته بود و با شنیدن آواز فهمید که کسی جز دوستین نیست او پدرش را خواست و گفت این خواننده هر چه خواست به او بده. لال خان آمد و کنار خواننده نشست و گفت: “خواننده چه می خواهی!” دوستین گفت: “دخترت شیرین را می خواهم.”
همه دچار حیرت شدند و دوستین دستار از چهره خود برداشت و همه او را شناختند. داماد که او هم دوستین نامیده می شد گفت: “آری حق با تو است، شیرین همسرت بوده و از آن توست.”
منبع:
حماسه هاي مردم بلوچ اثر مرحوم عبدالحسین یادگاری
نظرات