حسن مولانگ یکی از سرداران قبیله رند بود و شالی، دختری بسیار زیبارو نامزد وی. قرار بود که آن ها به زودی با یکدیگر ازدواج کنند، ولی یکی از نجیب زادگان لاشاری بود و عاشق شالی شد و تلاش های زیادی به عمل آورد تا نظر شالی را به خود جلب کند.
حسن مولانگ آگاهی یافت که مرد لاشاری می کوشد به هر طریقی ممکن شالی را از چنگ او برباید و چون بین دو قبیله رند و لاشار اختلاف خونین وجود داشت، حسن به اتفاق برادر کوچکترش محمد با لاشاری ها به جنگ پرداختند، حسن و برادراش در این نبر کشته شدند.
حسن در آخرین لحظات زندگی اش به برادر دیگرش، هارین، گفت: “هارین، برادرم، پس از مرگ من انتقام مرا از لاشاری ها بگیر!”
شالی تنها کسی بود که در آخرین دقایق زندگی مولانگ در کنارش حضور داشت و سخنان او را شنید و پیام او را به هارین اعلام کرد. شالی به علت از دست دادن مولانک چندین روز غذا نخورد و گریه کرد.
هارین که دو تن از برادان شجاع و نیرومندش را از دست داده بود، مصمم شد انتقام قتل برادران خود را بگیرد. آتش انتقام جویی در دل او مشتعل گردید و طی چند پیکار یک صد تن از لاشاری ها را کشت. او با خود عهد کرد ده تن لاشاری را به خاطر شمشیرش، ده تن را به خاطر اسبش، ده تن را بخاطر قطار چرمی تیرهایش، ده تن را برای نیزه اش، ده تن را برای خود محمد و پنجاه تن دیگر را برای خون مولانگ به قتل برساند.
او همیشه به اردوگاه لاشاری ها شبیخون می زد و در میان زنان و کودکان آنان اضطراب و وحشت ایجاد می کرد.
بعضی از خویشاوندان نزدیک هارین به او پیشنهاد کردند که دست از کشتن لاشاری ها بردارد و با شالی ازدواج کند. او قاطعانه ازدواج با نامزد برادرش را رد کرد و وصیت کرد که اخلاف او هرگز با بیوه برادر ازدواج نکنند(1)
(1) البته بین بلوچ ها متداول است که پس از مرگ برادر با بیوه او ازدواج کنند تا صغار متوفی بدون سرپرست نمانند و زندگی شان نابسامان نشود، اما گویا مورد هارین فرق می کند زیرا مرگ دو برادرش آثار روانی نامطلوبی بر روحیه او گذاشته بود.
منبع:
حماسه هاي مردم بلوچ اثر مرحوم عبدالحسین یادگاری
نظرات