0

همل روزی با اسب خود که “سیاه” نام داشت، عازم جانه خویش می شود، ولی در سر راه خود شیر غول پیکری را می بیند و شیر غرش کنان به او حمله می کند. هَمّل با متانت و خونسردی از اسب پیاده می شود و در پیکاری سخت، شیر را از پای در می آورد. چکامه این حماسه را این گونه سروده اند:

پیام محبوبم را رهگذران آورده اند
ابرهای تیره و کاروانیان پیام آوردند
کبک های کوهساران با صدایشان پیام آوردند
و آهوان خرامان پیام آوردند
که هر غروب زن هایی که حلقه های نقره ای به پا دارند می آیند
و در اطراف تو می نشینند
تو از من و زیورآلات طلایی ام ناخوشنودی
شاید دوست تازه ای پیدا کرده ای
“با شنیدن این پیام” غلام خود را فرا خوانده ام
و دستور دادم اسب مرا مهیا کند
زین را بر پشت فیل گونه اش نهادم
و با یک نهیت اسب از جا جست
وقتی از اولین گردنه یسویی گذشتم
شیر قوی هیکلی را دیدم که در کناره را کمین کرده بود
شیر نعره  می زد و به این طرف و آن طرف می رفت
و فکر می کرد که با این حرکات ترسوها را می ترساند
شیر طوری به من نگاه می کرد
که گویا من چوپان یا ساربانی هستم
شیر فکر می کرد با اولین حمله می تواند مرا نقش بر زمین کند
مانند آنکه یک تکه چوب خشک را تکان دهد
و پیش خود می گفت: “خداوند، برای شام من غذایی فرستادی
فردا شب اسب سیاه او را خواهم خورد”
هَمّل شمشیرزن و قهرمان چنین پاسخ داد:
ای شیر شکارچی! در کله تو مغز وجود ندارد.
من هَمّل جیئند دلاورم
شوهر سه زن و صاحب چندین اسب
یکی در شار، دیگری در شیشار
و یکی در بدرنگان مستونگ زندگی می کند.
با اسب سیاه تیزتک یک شبه نزد هر سه همسرم می روم،
ولی اسب به رغم پیمودن این همه راه طولانی باز هم قبراق است.
تیری بر چله کمان نهادم
تیر به ران شیر اصابت کرد
نمی دانستم که مشیت الهی چنین بود
شب کوتاه است و موذن اذان صبح را می خواند
همسرم در فاصله دوری است و از کلبه زیبایش بیرون می آید
و مانند پرندگان می پرد
او در خانه اش به این طرف و آن طرف می رود
در دست هایش زیورآلات طلایی دارد، دست هایش را به صورت می زند
دست هایش را به زانوهایش می زند
و به خاطر بدرفتاری هایش خود را سرزنش می کند
بچه ها با گردن بندهای طلایی بیرون می روند و بازی می کنند
به همسرم گفتم: “بی بی دیگر کافی است!”
با شکیبایی و حوصله به سخنانم گوش بده
داستان برخوردم را با شیر برایت باز می گویم
شیری که مسلح به پنج سلاح بود
چهار پنجه ی قوی و یک جفت نیش
و با آن همه نیرو نتوانست مرا شکست دهد
آن شب را با شادی گذراندم
صبح زود از خواب برخاستم
دهان معطرش را بوسیدم
بند اسب سیاه را که گوشواره طلایی دارد، باز کردم
از راهی که دیشب آمده بودم باز گشتم
تیرها را یکی یکی برداشتم
جعبه های تیر را در گوشه ای نهادم
زیرا تیرها در ایام جنگ مفید خواهند بود


منبع:

حماسه هاي مردم بلوچ اثر مرحوم عبدالحسین یادگاری

معنی شعر داستان هانی و شی مرید

مقاله قبلی

کیا و سدو

مقاله بعدی

نظرات

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *